داستان فامیل خداو...
سلام چه خبر -وبی متفاوت ومتنوع و بروز
تاریخ : 27 / 12 / 1390
نویسنده : سروش

سلام چه خبر کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود وبا نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد و از سرمای زیاد میلرزید و پاهایش را از سرما از روی زمین جابجا می کرد.خانمی در حال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
کودک که حالا احساس گرما می کرد و دیگه نمیلرزید و لباس های تو تنشو دو دستی بغل کرده بود، پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.

دعاي خالصانه يك كودك :خدای مهربون

لطفاً برای خانمای فقیری که توی کامپیوتر بابام هستن لباس بفرست !

Share
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
موضوعات مرتبط: ادبیات , حکمتها , ,
برچسب‌ها: داستان فامیل خداو , , , ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 176 صفحه بعد

آخرین مطالب

/
هر چیز که دیدم همه بگذاشتنی بود جزیادتوای دوست که ان داشتنی بود. با سلام: قول بده که هرگز با من موافق نباشی، حداقلش این که کاملا یا فی البداهه موافق نباشی. قول بده که همیشه دنبال موضوعی برای مخالفت در این وب خواهی گشت، دنبال استثناهایی برای چیزهایی که من گذاشته ام و مطالبی که به نظرت بی ربط و غلط می رسد. این طوری به من فرصت می دهی که ازت یاد بگیرم. من اگر پاسخی ندادم این طور تعبیر کن که موافق نظرت بودم.این وب مجالی است جهت روشنگری و پالایش. امیدوارم بزودی مرا کلیک کنی