قسمت هایی از کتاب رهایی از دانستگی، نوشته کریشنا مورتی
*ذهنی که تحت فشار گذشته قرار دارد، ذهنی اندوهگین است.
*هنگامی که ذهن انباشته از تصورات مربوط به گذشته است و حال را تحت شعاع قرار می دهد، هیچ حساسیتی وجود ندارد. پس ذهن دیگر نه سریع است و نه انعطاف پذیر و نه هشیار.
*اگر انسان به تشویش خو بگیرد، معنایش این است که ذهنش سنگ شده، درست مانند کسی که آنقدر به زیبایی اطراف خود خو گرفته و عادت کرده که دیگر به آن کوچکترین توجهی نمی کند. در نتیجه انسان بی تفاوت، خشن و سنگ دل و ذهنش سنگ تر و کرختر شده است.
*برای درک یک حقیقت، باید به آن نگاه کنیم. نه اینکه از آن بگریزیم. اکثر ما از زندگی کردن به اندازه ی مردن وحشت داریم، ما از اقوام، از عقیده عمومی، از دست دادن شغل، از عدم امنیت و صدها چیز دیگر هراسانیم.
حقیقت ساده این است که ما می ترسیم، نه اینکه از این یا از آن می ترسیم. حالا چرا ما قادر نیستیم با این حقیقت روبرو شویم؟
شما تنها در زمان حال می توانید با واقعیت روبرو شوید و اگر هرگز به واقعیت اجازه ندهید که در زمان حال باشید، آنهم بدلیل اینکه همواره در حال فرار از آن هستید، هیچگاه قادر نخواهید بود با آن روبرو گردید، زیرا ما شبکه کاملی از گریزها را ساخته و در دام عادت به فرار کردن هستیم.
*اکثر ما به زندگی، بی اعتنا و بی توجه هستیم و مطابق با محیطی که در آن بزرگ شده ایم، واکنش نشان می دهیم و چنین واکنش هایی تنها، به اسارتها و شرطی شدن های بیشتر منجر می گردد. اما لحظه ای که شما تمام توجه خود را معطوف به شرطی شدن خویش می کنید، در می یابید که از اسارت گذشته، کاملا رها شده اید و این مسئله به کلی در شما از بین رفته است.
*اگر می خواهید زیبایی یک پرنده، یک حشره، یک برگ یا شخصی را با همه ی پیچیدگی هایش درک کنید، ناگزیرید تمامی توجهتان را که در واقع همان « هشیاری» است به آنها معطوف کنید و زمانی می توانید همه ی توجهتان را متمرکز کنید که به آن پدیده اهمیت بدهید، در واقع این نیز بدین معنا است که واقعاً دوست داشته باشید و علاقمند باشید که بفهمید نتیجتاً تمامی قلب و ذهن خود را معطوف می کنید و می فهمید. یک چنین مرحله ای از « توجه» انرژی یکپارچه است. در چنین ساحتی از «هشیاری» تمامیت شما در یک لحظه آشکار می شود.
*در صورت از بین رفتن درد، لذت و ترس ( که معنی آن عدم نشاط و شادی نیست، زیرا شادی با لذت کاملا فرق می کند) ذهن در ساحت دیگری عمل می کند که در آن نه « تضاد» وجود دارد و نه آرزوی « دیگر بودن».
یافتن لذت و سپس تغذیه و تداوم بخشیدن به آن یک خواسته و تقاضای اساسی و مهم زندگی بشمار می آید و بدون آن هستی، پوچ، احمقانه و بی معنی به نظر می رسد.
سوال این است چرا زندگی نباید توسط لذت هدایت شود؟ به این دلیل ساده که لذت بی هیچ تردیدی درد، رنج، حرمان، اندوه،ترس، خشونت و عصیان ناشی از ترس را به وجود می آورد.
اگر مایلید این گونه زندگی کنید، همین کار را بکنید، به هر جهت اگر انسانهای دنیا نیز به همین شیوه زندگی می کنند. اما اگر مایلید از غم رهایی پیدا کنید، ناگزیرید تمامیت ساختار لذت را درک کنید.
درک لذت به معنای انکار و نفی آن نیست. بدیهی است ذهنی که در تمام مدت در حال جستجو لذت است، باید سایه آنرا که رنج است نیز نصیب خود بیند. اگرچه ما از سویی در جستجوی لذت هستیم و از طرفی می کوشیم تا از رنج اجتناب بورزیم. اما این دو غیر قابل تفکیک اند.
*ما بدون وجورد حافظه در زندگی روزمره قادر به انجام کاری نیستیم. حافظه در حیطه خود باید کاردان و قابل کاربرد باشد. اما ساحاتی از ذهن وجود دارد که در آن حافظه جایگاه بسیار کوچکی را به خود اختصاص می دهد.
ذهنی که توسط حافظه فلج نشده باشد، برخوردار از رهایی واقعی است.
*وقتی که تضاد و کشمکش در میان باشد، شما نسبت به هیچ درگیری ای با همه ی وجودتان واکنش عملی نشان نمی دهید و این کیفیت سردرگمی، لذت و محنت به ارمغان می آورد.
*ارتباط بین موجودات بشری بستگی به شکل گیری تصاویر و مکانیزم دفاعی دارد. هر یک از ما در تمامی روابطمان تصویری را در ورد دیگری در ذهن می سازیم ( همانطور که طرف مقابل نیز تصویری از ما در ذهن دارد.)
در نتیجه دو تصویر با یکدیگر در ارتباطند، نه دو موجود بشری.
هنگامی که تصاویر وجود دارند، ارتباطی واقعی بین دو انسان یا بسیاری از انسانها عملاً تمام شده است.
بدیهی است ارتباطی که بر پایه ی این تصاویر بنا شده است هیچگونه آرامش و صلحی را در روابط به ارمغان نخواهد آورد، زیرا که این تصاویر موهوم هستند و انسان نیز قادر نیست در موهومات انتزاعی بسر برد، گو اینکه همه ما مدام این کار را می کنیم، یعنی با ایده ها، تئوریها، سمبلها و تصاویر موهوم ذهنی با دیگران و نیز با خود در ارتباطیم. تصاویری که به هیچ وجه واقعیت ندارند. همه ی ارتباط های ما چه ارتباط با مسئله مالکیت و چه ارتباط با ایده ها یا انسانها، اساساً بستگی به این شکل گیری تصویری دارد و از این رو در همه ی ارتباط های ما، تضاد و تردید همواره وجود خواهد داشت.
میدانیم زندگی یعنی همین ارتباطات، در غیر این صورت اصلا زندگی وجود ندارد، حالا اگر این زندگی بر اساس انتزاعات، ایده ها یا فرضیات ذهنی باشد، در نتیجه جبراً ارتباطی به ارمغان می آورد که بیشتر ارتباط در میدان نبرد است.
در همه ارتباط هایمان خواه با کسانی که با آنها صمیمی هستیم و خواه با همسایه یا جامعه، این تضاد وجود دارد* تضادی حاکی از تناقض، مرحله ای از تقسیم، جدایی و دوگانگی. با مشاهده خود و ارتباط هایمان با جامعه می بینیم که در همه سطوح بودن ما، تضادی نهفته است* تضادی فرعی یا اصلی که واکنش های تصنعی یا نتایج ویران کننده و مخربی را ببار آورد.
بشر تضاد را به مثابه جنبه فطری و ذاتی زندگی روزمره پذیرفته است. رقابت، حسادت، حرص، طمع و تهاجم را به عنوان شیوه و طریقه ی طبیعی زندگی به رسمیت شناخته است* هنگامیکه ما چنین شیوه ای را به رسمیت می پذیریم، در واقع ساختار جامعه را همانگونه که هست پذیرفته ایم یعنی در چهارچوب قراردادی « قابل احترام بودن » به زندگی خود ادامه می دهیم. این چهرچوب همان دامی است که اکثر ما در ان گرفتار آمده ایم، زیرا اکثر ما مایلیم به شدت مورد احترام واقع شویم.
اغلب ما با داده های جامعه، احساس پُری و توانگری می کنیم. یعنی با آنچه که جامعه در ما آفریده است که عبارت باشد از حرص، رشک، خشم، تنفر، حسادت و اضطراب، احساس دارایی ئ توانایی می کنیم.
*شما مفهومی از آنچه که باید باشید یا چگونه باید عمل کنید، در ذهن دارید ولی در حقیقت تمام مدت بر خلاف آن عمل می کنید. پس می بینید که آن قوانین، اعتقادها و ایده ها، ناگزیر هم باید منجر به دورویی یا زندگی مزورانه شود. این خود ایده آل است که باعث به وجود آمدن ضد « آنچه که هست » می شودف پس اگر بدانید که چگونه « با آنچه که هستید » باشید بعداً ازومی به ضد صفات ندارید.
*یکی از دلایل اصلی تناقض، گیجی و تضاد است. ذهنی که گیج است در هر کاری که کند و در هر سطحی که باشد، باز هم گیج باقی خواهد ماند. هر عملی که از گیجی سر بزند، منجر به گیجی بیشتری می شود. این مسئله به روشنی خطر آنی جسمانی است. باید از عمل کردن همراه گیجی باز ایستاد. بنابراین بی عملی، عملی کامل است.
*رنج های ناشی از سرکوبی و قوانین بی رحم ناشی از وفادار ماندن به یک الگو، هیچیک منجر به درک حقیقت نمی شوند. برای وصول به حقیقت، ذهن باید کاملاً عاری از کدورت آشفتگی و انحراف باشد.
*لذت از رنج غیر قابل تفکیک و جدایی ناپذیر است.
جوانا امروز همچون تمامی جوانان، بر علیه جامعه عصیان کرده اند و این به نوبه خود امری است خوب و پسندیده. اما عصیان رهایی نیست، زیرا عصیان شماف یک نوع واکنش است و آن واکنش، الگوی خاص خود را می سازد و شما را نیز در آن الگو اسیر می کند. شما واکنش تازه را چیز جدیدی می پندارید. اما این طور نیست، این یک چیز قدیمی است، منتها در یک قالب متفاوت.
رهایی تنها زمانی وجود دارد که شما « می بینید » و « عمل می کنید ». از طریق عصیان، هرگز نمی توان به رهایی واصل شد. دیدن، عمل کردن است و عمل کردن مانند زمانی که متوجه خطری می شوید، آنی و فوری است.
در نتیجه جای بحث، تردید و فکر باقی نمی ماند. خطر، عمل را ایجاب می کند و بنابراین دیدن عمل کردن و رها شدن است.
آزادی، یک ساحت ذهنی است، نه آزادی از چیزی، به عبارتی دیگر یعنی داشتن احساس آزادی، یعنی آزادی برای شک و تردید و پرسش درباره ی تمامی چیزها و نتیجتاً آنچه انچنان سخت و نیرومند و فعال که هر شکل از وابستگی، بندگی، انطباق و پذیرش را به دور افکند.
چنین آزادیف مستلزم تنهایی کامل است. آما آیا ذهنی که درون فرهنگی تا بدین اندازه متکی به محیط و تمایلات خود پرورش یافته، هرگز به آن آزادی که به معنای خلوت نشینی کامل و بدون هیچ پیشوا، سنت و مقامی است دست خواهد یافت؟
شما هرگز تنها نیستید، زیرا سرشار از خاطرات، تمامی شرطی شدنها و همه غرولندهای دیروز هستند. ذهن شما هرگز از ان همه آشغال هایی که جمع کرده پاک و منزه نشده. برای تنها بودن، شما می بایست با گذشته، مدفون شوید و بمیرید. وقتی که شما تنها هستید آنهم کاملا تنها، یعنی نه مطعلق به خانواده ای هستید نه متعلق به ملت، فرهنگ یا قاره ای خاص، آنزمان آن احساس بیگانه و شخص خارجی بودن پدیدار می شود. انسانی که کاملا در این راه تنهاست انسانی است معصوم و خود این معصومیت است که ذهن را از اندوه رها و پاک می سازد.
*اگر شما نزدیک یک رودخانه زندگی می کنید، پس از گذشت چند روز، دیگر صدای آب را نمی شنوید و یا اگر تصویری در درون اتاق خود داشته باشد که هر روز آنرا ببینید، پس از گذشت یک هفته دیگر آنرا نمی بینید. این امر در مورد کوهستانها، دره ها، درختان و همچنین اقوام، شوهر و زنتان نیز صادق است. اما برای زندگی کردن با چیزی مانند حسادت، رشک یا اضطراب باید به هیچ وجه با آن بیعت نکرد و آنرا نپذیرفت.
شما همانگونه که مواظب یک درخت نونهال تازه کاشته شده هستید و از آن در برابر خورشید و طوفان حمایت می کنید، باید مراقب این احساس ها نیز باشید. نه آنکه محکوم یا توجیهشان کنید.
*ما فکر می کنیم تغییرات در ما بر اثر مرور زمان به وجود می آید و نظم درونی کم کم و روز به روز می تواند در ما پدیدار شود. اما زمان، نظم یا آرامش به ارمغان نمی آورد، بنابراین ما باید فکر کردن و اندیشیدن تدریجی را متوقف کنیم. این بدین معناست که هیچ فردایی برای وصول به آرامش وجود ندارد و ما ناگزیریم که در حال به آرامش در آییم.
هر جا خطری واقعی وجود دارد، زمان ناپدید می شود، آیا این طور نیست؟ تنها اعمال فوری و آنی واقعیت دارند. اما ما خطر بسیارس از مسائل خود را نمی بینیم، و بنابراین زمان را به مثابه وسیله ای برای پیروزی و غلبه بر آنها اختراع می کنیم. زمان، فریب دهنده ای بیش نیست، بدین جهت که هیچ کاری برای کمک به ما در راه تغییر خود نمی کند.
زمان حرکتی است که انسان آنرا به گذشته، حال و آینده تقسیم کرده است و مادامی که این تقسیم بندی وجود دارد، ذهن بشر، همواره در تضاد خواهد بود.
فرضاً شما دیروز یا هزاران دیروز پیش عاشق شده اید، یا همدلی داشته اید که شما را ترک کرده و ان خاطره در شما باقی مانده لسات. و اکنون دارید به آن لذت می اندیشید، یعنی به عقب می نگرد و آرزو و امید برگشت به آن خاطره را دارید، بنابراین فکر که دفعات متعدد آنرا مرور کرده است باعث به وجود آوردن آنچه که ما به آن اندوه می گوئیم، می شود و در نتیجه به زمان تداوم می بخشد.
*کشف این مسئله که « هیچ چیز» دائمی نیست از اهمیت بسزایی برخوردار است. زیرا تنها در آن صورت است که ذهن رها گشته و شما قادر به دیدن خواهید بود، دیدنی که در ان وجدی عظیم نهفته است.
*اکثر ما از مردن می هراسیم زیرا نمی دانیم که زندگی کردن چه مفهومی دارد، ما می دانیم چگونه زندگی کنیم، ما می دانیم چگونه زندگی کنیم، در نتیجه نمی دانیم که چگونه بمیریم. مادامی که ما از زندگی می ترسیم، از مرگ نیز هراسان خواهیم بود. انسانی که از زندگی نمی هراسد، از عدم امنیت کامل نیز دچار وحشت و هراس نمی شود. زیرا او درک کرده است که دروناً و رواناً هیچ امنیتی وجود ندارد. زمانی که امنیتی نباشد، حرکتی بی پایان وجود خواهد داشت و از ان پس مرگ و زندگی یکسان خواهد بود. انسانی که بدون تضاد زندگی می کند، انسانی که با زیبایی و عشق بسر می برد، از مرگ نمی هراسد زیرا عاشق بودن یعنی « مردن ».
*برای اکثریت ما نسانها عشق، مفهوم و معنای آسودگی، امنیت و ضمانتی در جهت تدام بخشیدن به ارضاء عاطفی برای ما بقی زندگی است. « آیا این واقعاً عشق است؟ » وقتی به درون خود نگاه می کنید، تشخیص می دهید آنچه که همواره به عغنوان عشق راجع به آن فکر می کرده اید، نه تنها به هیچ وجه عشق نبوده، بلکه فقط استثمار و ارضاء نفس دو جانبه بوده است.
من می گویم، در عشق هیچ فردا و دیروزی وجود ندارد. وقتی مرکزی نباشد، عشقی وجود ندارد.
*نگاه کردن یا گوش کردن یکی از مشکل ترین کارها در زندگی است. نگاه کردن و گوش کردن یکی است. اگر چشمان شما با نگرانی هایتان قادر به دیدن نیستند و به عبارتی کورند، نمی توانند زیبایی غروب آفتاب را ببینند.
اکثر ما تماس با طبیعت را از دست داده ایم. تمدن، تمایل به سوی هر چه بیشتر شدن شهرهای بزرگ دارد و ما نیز هر چه بیشتر و بیشتر انسانهای شهری می شویم، ما در اثر زندگی در آپارتمانهای شلوغ و داشتن فضای کوچک برای نگاه کردن به آسمان غروب و صبح، تماس با زیبایی های بیشماری را از دست می دهیم. نمی دانم آیا متوجه شده اید که چه تعداد کمی از ما به طلوع یا غروب خورشید یا به مهتاب و انعکاس نور آن در آب نگاه می کنیم.
ما در اثر عدم تماس با طبیعت، ناگزیر تمایل به سوی پیشرفت دادن ظرفیت های روشنفکرانه پیدا کرده ایم. ما تعداد زیادی کتاب می خوانیم، به موزه ها وکنسرت های متعددی می رویم، تلویزیون تماشا می کنیم و خلاصه سرگرمی های بسیارس داریم.
ما بی وقفه از اید های مردم دیگر نقل قول کرده، فکر کرده و راجع به هنر صحبت می کنیم. چرا ما این چنین به هنر وابستگی داریم. آیا این خود شکلی از فرار نیست؟
*به عقیده من یکی از مشکلات بزرگ ما، ندیدن خودمان به طور واقعی، روشن و واضح است. منظور از دیدن، صرفاً دیدن چیزهای خارج از وجودمان نیست، بلکه منظور دیدن زندگی درونمان نیز هست.
*تنها ذهنی که به یک درخت، یا به ستارگان یا به تلألوی آب یک رودخانه با واگذاری و تسلیم خود نگاه می کند، می داند زیبایی چیست. هنگامی که ما عملاً در حال دیدن هستیم، در ساحت عشق قرار داریم.
*زیبایی با تسلیم کامل مشاهده کننده و مشاهده شونده، تحقق پیدا می کند و تنها زمانی، تسلیم کامل خود و جود دارد که سادگی و زهد کامل وجود دارد. منظور زهد منبعث از « ساده بودن » است، سادگی که تواضع و فروتنی به تمام معنا است.
*آیا وقتی شما عاشق هستید، مشاهده کننده ای نیز وجود دارد؟ وقتی مشاهده کننده ای وجود دارد که عشق، آرزو و لذت است. هنگامیکه آرزو و لذت با عشق آمیخته نشده باشد، در آن حال عشق شدید و نیرومند است.
آن حالت مانند زیبایی، هر روز چیزی کاملاً نو است. نه دیروز دارد و نه فردایی.
*ما تنها زمانی قادر هستیم در تماس مستقیم با تمام زندگی باشیم که بدون هیچ تصویر یا پیش زمینه ی فکری به آن نگاه کنیم.تمامی ارتباطات ما واقعاً تصوری و خیالی هستند. به عبارتی همه ی روابط ما براساس یک تصویر، پایه گذاری شده، تصویری که توسط تفکر،شکل گرفته است. وقتی من درباره شما یک نصویر دارم و شما نیز تصویری درباره ی من دارید، طبیعتاً ما به هیچ وجه یکدیگر را همانگونه که هستیم، نمی بینیم بلکه آنچه ما می بینیم، تصوراتی است که درباره ی یکدیگر شکل داده ایم، تصوراتی که مانع از برقراری رابطه می شوند و به همین علت نیز ارتباطات ما به سوی خطا می رود.
در واقع آن تصاویرند که در تماس و ارتباط با یکدیگر هستند.این تصاویر هستند که مانع ارتباط و صمیمیت و همدلی واقعی ما با یکدیگر می شوند.
دو انسانی که مدتهای مدید با یکدیگر زندگی کرده اند، تصویری از یکدیگر دارند که مانع ارتباط برقرار کردن واقعی بین آنها می شود. اگر ما ارتباط ( رابطه) را درک کنیم، قادریم همیاری و تعاون داشته باشیم. اما همکاری یقیناً نمی تواند از طریق تصاویر، سمبولها و مفاهیم ایدئولوژیکی به وجود آید. تنها زمانی که ما ارتباط حقیقی بین یکدیگر را درک کنیم، امکان عشق ورزیدن و عاشق شدن وجود دارد. زمانی که ما تصاویری در ذهن داریم یعنی اینکه، عشق نفی شده است. در نتیجه درک این مسئله آنهم عملاً و نه عقلاً در زندگی روزمره ی تان بسیار مهم است، درک این مسئله که چگونه درباره ی زن یا شوهرتان، درباره همسایه، فرزند، کشورتان، راهنمایانتان، سیاستمدارانتان، خدایتان تصاویری ساخته اید.
شما هیچ چیز جز مشتی تصاویر ندارید.
این تصاویر بین شما و آنچه که می بینید فضا و فاصله ای را آفریده اند و در نفس همین « فاصله» تضاد وجود دارد. آیا امکان رهایی از این فضای فاصله ای که خود آفریده ایم، وجود دارد، آنهم نه امکان رهایی در بیرون از خویش، بلکه رهایی از درونمان. به عبارت دیگر رهایی از فضا و فاصله ای که ذهن ما را در تمامی ارتباط هایمان، تکه تکه کرده است.
صرف توجه شما نسبت به این مسئله، انرژی زیادی است که حلال این مشکل و مسئله است. وقتی شما با همه وجود « توجه» می کنید، یعنی توجه نسبت به تمتمی آنچه که در ذهن شما می گذرد، در آن صورت مشاهده کننده ای وجود ندارد.
تنها، حالت « توجه» وجود دارد، حالتی که خود انرژی ای کامل است و آن « انرژی کامل » والاترین شکل « هوش » است. طبیعتاً در آن ساحت ذهنی، ذهن می بایست کاملا ساکت باشد و آن سکوت و آرامش هنگامی به وقوع می پیوندد که « توجه » کاملی حضور داشته باشد نه آرامش نظام یافته ای، آن سکوت کامل که در آن مشاهده کننده و مشاهده شونده یکی است، والاترین شکل یک ذهن مذهبی است. اما آنچه که در آن ساحت اتفاق می افتد، با واژه قابل توصیف نیست. برای درک چنین ساحتی، شما خود، باید در بطن آن شناور شوید.
*شما هرگز فاصله بین خود و ستارگان، بین خود و زن یا شوهرتان یا بین شما و دوستتان را نخواهید فهمید زیرا شما هرگز بدون تصویر ذهنی نگاه نکرده اید و به همین علت نیز نمی دانید زیبایی یا عشق چیست؟ شما درباره یزیبایییا عشق صحبت می کنید و درباره ی آنها بسیار می نویسید، اما هرگز عشق و زیبایی را نشناخته ایدبه جز، در لحظات نادری از وا نهادن خود. تا زمانی که مرکزی وجود دارد که در اطراف خود، فاصله هایی را می آفرینند، نه عشق وجود خواهد داشت و نه زیبایی. وقتی مرکز و محیط دایره ای وجود نداشته باشد، عشق وجود دارد و هنگامی که عاشق هستید، زیبا هستید
دوست داشتن یا عدم دوست داشتن رنگی، چیزی، شی ای و یا شخصی، نتیجه فرهنگ تعلیم و تربیت، دوستان، سیرت ها، صفات ممیزه ی اکتسابی و ارثی من است و در حقیقت از آن مرکز است که من، مشاهده و قضاوت می کنم، از این رو « مشاهده کننده » جدا از آن چیزی است که مورد مشاهده قرار می گیرد.
*اگر تفکر به احساس تداوم نبخشد، احساس سریعاً نابود خواهد شد.
*فکر آنچنا زرنگ و حیله گر است که همه چیز را برای متقاعد ساختن خویش تحریف می کند. فکر در طلب خویش برای کسب لذت، اسارت و بندگی خود را دستی دستی به جان می خرد. فکر، مولد دو بینی در تمامی روابط مان است: یعنی از طرفی در ما عصیان و لجاج به وجود می آورد که به ما لذت می بخشد و از طرفی دیگر موجد آرزو و اشتیاق برای ملاطفت و صلح و آرامش در ماست. این جریان همواره سراسر زندگی ما را در بر گرفته است. فکر نه تنها باعث دو بینی، احولیت و تناقض در ما شده است، بلکه به خاطرات بی شماری را که از لذت و رنج داشته ایم جمع آوری کرده و خود از همین خاطرات دوباره زائیده می شود.
بنابراین فکر « گذشته » است و همیشه کهنه.* واقعیت یک جدل و چالش همواره تازه است. اما از آنجایی که هر درگیری ریشه در موضوعات گذشته دارد، پاسخ های ما اغلب واکنشی است و نتایج آن نامتناسب با موضوعی است که در زمان حال می گذرد، لذا ما، در هر جدل و بحثی، وارث یک سلسله سوء تفاهم، تناقض، تضاد، احساس بدبختی و استیصال هستیم.
اگر انسان مایل باشد چیزی را به طور روشن، واضح و دقیق ببیند، می بایست ذهنش بسیار آرام و بدون تمامی تعصبات، فریب، گفتگوها، تجسم ها و تصاویر باشد. برای دیدن، تمامی این پرده ها باید کنار روند، زیرا تنها در سکوت محض است که شما قادر به مشاهده شروع فکر خواهید بود نه زمانی که در حال جستجو، پرسش یا در انتظار گرفتن پاسخ هستید.
*ما در تمام طول زندگی خود وقت وانرژی بسیار زیادی را هدر داده و سعی می کنیم تا افکار خود را کنترل کنیم. نزد خود می اندیشیم « این فکر خوبیست، من می بایست بیشتر به آن بپردازم » یا اینکه « آن فکر زشتی است و من باید آنرا سرکوب کنم ». در تمام مدت، بین یک فکر با فکر دیگر، بین یک آرزو با آرزوی دیگر، بین یک لذت که لذت های دیگر راتحت الشعاع قرار می دهد و همان لذتهای دیگر، نبردی وجود دارد. اما اگر هوشیاری نسبت به شروع فکر وجود داشته باشد، در آن صورت در فکر، هیچ تناقضی نخواهد بود.
*اساساً در زندگی ما انسانها، خلوت گزینی، محدوده ی بسیار کوچکی را به خویش اختصاص داده است. حتی زمانیکه تنها هستیم زندگیمان تحت تأثیر انواع نفوذها و پر از دانسته ها، خاطره ها، تجربه ها، اضطرابها، بدبختی ها و تضادهائیست که باعث منگی و کرخی هرچه بیشتر ذهن می گردد. در واقع باید اذعان کرد که در یک چنین حالتی، ذهن در جریان روتین و یکنواختی عمل می کند. آیا ما هرگز تنها هستیم؟ یا اینکه همواره بارهای سنگین دیروز را با خویش حمل می کنیم؟ داستان نسبتاً زیبایی هست درباره ی دو راهب که از دهکده ای به سوی دهکده دیگری می رفتند. در میان راه به دختر جوان و زیبایی بر می خورند که کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد. یکی از راهبان به سوی دختر رفته، از او می پرسید « خواهرم برای چه گریه می کنی؟ » دختر پاسخ می دهد: « آیا خانه ای که آنسوی رودخانه است می بیند؟» من امروز صبح به این طرف رودخانه آمدم و در عبور از آن دچار مشکلی نشدم، اما حالا آب رودخانه بالا آمده و من نمی توانم برگردم، ضمناً قایقی هم نیست.
راهب رو به دختر کرده و می گوید « آها، خوب این که مسئله ای نیست » سپس دختر را در بازوان گرفته و به آنسوی رودخانه می برد و بر می گردد. راهبان به راه خویش ادامه می دهند. پس از گذشت چندین ساعت دوست راهب از او می پرسید؟ « برادر ما عهد که هرگز به زنی نزدیک نشویم، آنچه که تو انجام دادی گناه وحشتناکی بود آیا با دست زدن به یک زن دچار احساس لذت نشدی؟» راهب دیگر پاسخ می دهد « من او را چند ساعت پیش همانجا رها کردم اما تو هنوز او را با خود حمل می کنی، اینطور نیست؟»
ما دائم همین کار را می کنیم. همواره در حال حمل بارهای گوناگونیم. ما هیچ وقت با گذشته نمی میریم، هیچ وقت گذشته را پشت سر نمی گذاریم، فقط زمانی که با معطوف کردن توجه و هشیاری کامل « ذهن» خود به مسئله ای، آن را حل و فصل می کنیم، یعنی آنرا همراه خود به دقایق بعد یا فرداهای بعد حمل نمی کنیم، خلوت ما و تنهایی ما تحقیق پیدا می کند. در آنصورت حتی اگر در خانه یا اتوبوسی پر سر و صدا باشیم، لاجرم خلوت و تنهایی خویش را حفظ کرده ایم، خلوتیکه نشان دهنده ذهنی است با نشاط و معصوم.
داشتن سکوت و خلوت درونی از اهمیت زیادی برخوردار است، زیرا این امر به منزله داشتن آزادی در جهت بودن، رفتن، عمل کردن و پرواز است. گذشته از اینها، خیر، فقط در خلوت ذهن قادر به گُل کردن است، همانطور که تقوی وقتی گل می کند که رهایی دست می دهد. ممکن است ما آزادی سیاسی داشته باشیم ولی دروناً آزاد نباشیم، در نتیجه سکوت و خلوتی وجود ندارد. نه تقوی و نه هیچ کیفیت متعالی دیگری بدون وجود این خلوت پهناور درونهر انسان قادر به رشد و عملکرد نیست. خلوت و سکوت، لازم و ضروری هستند. زیرا وقتی که ذهن، تحت نفوذ قرار نگرفته، تعلیم نیافته و نامحصور در تجربه های متنوع باشد، فقط در آن حال می تواند به کیفیتی کاملاً نو و جدید دست یابد. انسان می تواند بی واسطه ببیند که فقط در حالت سکوت و آرامش ذهن، امکان روشن شدگی وجود دارد.
*ما در دوران کودکی برای « بدست آوردن» و « نائل شدن» تربیت شده ایم – سلولهای مغز هم طالب و آفریننده این الگوی « بدست آوردن» به منظور کسب امنیت فیزیکی هستند* اما امنیت روانی در حیطه ی « بدست آوردن» یا « داشتن» نیست. ما در تمامی روابط، طرز نگرش و فعالیت های خویش، خواستار امنیت هستیم، اما عملا چیزی به نام امنیت وجود خارجی ندارد. با تشخیص این امر که هیچ شکلی از امنیت در هیچ رابطه ای وجود ندارد و هیچ چیز ابدی و همیشگی نیست، طرز نگرش کاملاً متفاوتی نسبت به زندگی پیدا می کنیم.
البته داشتن امنیت خارجی، مانند سرپناه، پوشاک و خوراک، اساسی و ضروری است اما همین امنیت بیرونی، با طلب کردن امنیت روانی نابود می شود.
خلوت و سکوت در جهت رفتن به ماورای محدوده ی خودآگاهی لازم است، اما چگونه ذهنی که تا ابد این چنین در تعلق به خویشتن فعال است، قادر است که آرام بگیرد.
*زمانیکه ذهن شوره ی جذابی داردکه می خواهد خود را در آن گم کند، هنوز هم ذهنی ساکت و آرام نیست. مثل اینکه به یک بچه اسباب بازی جالبی داده شود، بچه تا مدتی آرام و قرار می گیرد. اما پس از آن، اسباب بازی را کنار گذاشته، شروع به شیطنت خواهد کرد. ما همه اسباب بازی های خاص خود را داریم، اسباب بازی هایی که ما را مجذوب خویش کرده و فکر می کنیم که آرام گرفته ایم، اگر به انسانی، شکل خاصی از اشتغال را* مانند اشتغال به علم و یا اشتغال به ادبیات یا اشتغال به هرچه فکر کنید* اهدا کنید، اینها نیز هرکدام به نوبه ی خود اسباب بازی به شمار می آیند، مشغولیتی که او را جذب خویشتن می کند، بدون اینکه هنوز ذهنش آرام گرفته باشد.
*یک ذهن زنده، ذهنی است آرام، ذهنی است که نه مرکزی دارد و نه مکانی و نه زمانی. یک چنین ذهنی نامحدود است، یک چنین ذهنی تنها حقیقت و تنها واقعیت موجود می باشد.
*ما هر روزه حوادث هولناکی را می خوانیم یا می بینیم که در جهان رخ می دهند، مسائلی که ناشی از خشونت موجود در بشر است. امکان دارد شما بگویید که « من قادر نیستم در این باره کاری انجام دهم » یا احتمال دلرد بگویید که « من چگونه جهان را تحت نفوذ خویش قرار دهم؟» در صورتیکه من معتقدم، شما به طرز فاحشی قادر هستید جهان را تحت نفوذ خود قرار دهید، به شرط آنکه در شما احساس خشم و عصیان وجود نداشته باشد یا به شرط آنکه عملاً هر روز یک زندگی آرام را
نظرات شما عزیزان: