نزد عرفا، ايثار شرك است /آقاي زورو شهيد شد...! / انتظار از قاطر / تيربارچي كوتاه قد/ انت جيش الخميني
سلام چه خبر -وبی متفاوت ومتنوع و بروز
تاریخ : 19 / 11 / 1389
نویسنده : سروش

آقاي زورو (zorro)

جثه‌ ريزي‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسيجي ها خوش‌ سيما بود و خوش‌ مَشرَب‌. فقط‌ يك‌ كمي‌ بيشتر از بقيه‌ شوخي‌ مي‌كرد. نه‌ اينكه‌ مايه‌ تمسخر ديگران‌ شود، كه‌اصلاً اين‌ حرف ها توي‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعي‌ مي‌كرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادكند.

 

Share
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
موضوعات مرتبط: ادبیات , طنز , ,
تاریخ : 16 / 11 / 1389
نویسنده : سروش

مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان مي‌برند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد مي‌زند و خدا و پيغمبر را به شهادت مي‌گيرد كه « والله، بالله من زنده‌ام! چطور مي‌خواهيد مرا به خاك بسپاريد؟
اما چند ملا...

Share
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
تاریخ : 15 / 11 / 1389
نویسنده : سروش

يك روز گرم تابستان ، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي پسرش شنا مي كرد.
وحشتزده به...

Share
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
تاریخ : 18 / 11 / 1389
نویسنده : سروش
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را كه در يك جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه كسى آن را از جلوى مسير بر مي‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با كالسكه‌هاى خود به كنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند كه چرا دستور نداده جاده را باز كنند. امّا هيچيك از آنان كارى به سنگ نداشتند...

Share
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
تاریخ : 17 / 10 / 1389
نویسنده : سروش

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به ...

Share
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
تاریخ : 10 / 11 / 1389
نویسنده : سروش

مرد مسني به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.

به محض شروع حركت قطار پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس مي‌كرد فرياد زد: پدر نگاه كن ...

Share
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
تاریخ : 27 / 10 / 1389
نویسنده : سروش

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سكوت كرد)

آسمان و ...

Share
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
موضوعات مرتبط: عرفان و مذهب , ادبیات , ,
تاریخ : 16 / 11 / 1389
نویسنده : سروش

يك روز كارمند پستي كه به نامه‌هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم...

Share
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
موضوعات مرتبط: عرفان و مذهب , ادبیات , ,
آخرین مطالب

/
هر چیز که دیدم همه بگذاشتنی بود جزیادتوای دوست که ان داشتنی بود. با سلام: قول بده که هرگز با من موافق نباشی، حداقلش این که کاملا یا فی البداهه موافق نباشی. قول بده که همیشه دنبال موضوعی برای مخالفت در این وب خواهی گشت، دنبال استثناهایی برای چیزهایی که من گذاشته ام و مطالبی که به نظرت بی ربط و غلط می رسد. این طوری به من فرصت می دهی که ازت یاد بگیرم. من اگر پاسخی ندادم این طور تعبیر کن که موافق نظرت بودم.این وب مجالی است جهت روشنگری و پالایش. امیدوارم بزودی مرا کلیک کنی